وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»[۱] يعني اول سلام كن و سپس حالم را بپرس. پس به او سلام كردم و گفتم: گفت: « مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ»[۲]يعني كسي را كه خداوند هدايت نمايد، هرگز گمراهي ندارد. دانستم كه از قافلهاش باز مانده است.
پرسيدم: «انسان هستي يا از طائفه جن ميباشي؟»
گفت: « يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ»[۳]دانستم كه از نسل بشر است.
پرسيدم: «از كجا ميآيي؟»
گفت: « يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ» [۴] دانستم كه از راه دوري ميآيد.
پرسيدم: «به كجا ميروي؟»
گفت: « وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ»[۵] دانستم كه قصد حج دارد.
پرسيدم: «چند روز است كه از قافله دور افتادهاي؟»
گفت: « وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ» [۶] دانستم كه شش روز است در بيابان سرگردان است.
سؤال كردم: «آيا گرسنه نشدهاي؟»
گفت: « وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ»[۷] يعني خداوند بدني را خلق نكرده كه احتياج به غذا نداشته باشد. پس دانستم كه گرسنه است.
لذا به وي مقداري غذا دادم و گفتم: «سريعتر برو و شتاب كن. شايد به قافلهاي برسيم.»
گفت: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[۸] دانستم كه بيش از اين قدرت راه رفتن ندارد.
گفتم: «آيا ميخواهي بر پشت حيوان من و رديف من سوار شوي؟»
گفت: « لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[۹] دانستم كه كراهت دارد، پشت سر من سوار شود، لذا من پياده شدم و او را به جاي خود سوار كردم.
او در مقام تشكر گفت: « سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا»[۱۰] يعني پاك و منزه است خداوندي كه اين حيوان را مسخر من قرار داد.
هنگامي كه به قافله او رسيديم به او گفتم: «آيا تو را در اين قافله دوست و يا قومي هست؟»
گفت: « يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ» [۱۱] « وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ»[۱۲] « يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ» [۱۳] « يا مُوسى إِنِّي أَنَا رَبُّكَ» [۱۴] دانستم كه چهار آشنا دارد ميان قافله به نامهاي داوود و محمد و يحيي و موسي. سپس بلافاصله چهار جوان خود را به او رسانيدند.
گفتم: «اين جوانان چه نسبتي با تو دارند؟»
گفت: « الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا» [۱۵]دانستم كه آنها فرزندان او ميباشند.
چون آنها آمدند و دست او را بوسيدند، اين آيه را خواند: « يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ»[۱۶] دانستم كه ميگويد پاداشي به من عطا كنند. پس فرزندانش چيزي به عنوان هديه به من دادند.
آن زن در آخر اين آيه را خواند: « وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ»[۱۷] دانستم كه ميگويد احسان بيشتري در حق من نمايند. پس فرزندانش چيزهاي ديگري نيز بر آنچه داده بودند افزودند. من از آنان پرسيدم: «اين زن كيست؟ و چگونه به اين مقام والا رسيده است كه تمام كلامش قرآن است؟!»
گفتند: «او مادر ما و نامش«فضّه» است و خادمة حضرت فاطمة زهرا(سلام الله عليها) بوده و مدّت بيست سال است كه جز به آيات قرآن سخن نميگويد.»
پرسيدم: «انسان هستي يا از طائفه جن ميباشي؟»
گفت: « يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ»[۳]دانستم كه از نسل بشر است.
پرسيدم: «از كجا ميآيي؟»
گفت: « يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ» [۴] دانستم كه از راه دوري ميآيد.
پرسيدم: «به كجا ميروي؟»
گفت: « وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ»[۵] دانستم كه قصد حج دارد.
پرسيدم: «چند روز است كه از قافله دور افتادهاي؟»
گفت: « وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ» [۶] دانستم كه شش روز است در بيابان سرگردان است.
سؤال كردم: «آيا گرسنه نشدهاي؟»
گفت: « وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ»[۷] يعني خداوند بدني را خلق نكرده كه احتياج به غذا نداشته باشد. پس دانستم كه گرسنه است.
لذا به وي مقداري غذا دادم و گفتم: «سريعتر برو و شتاب كن. شايد به قافلهاي برسيم.»
گفت: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[۸] دانستم كه بيش از اين قدرت راه رفتن ندارد.
گفتم: «آيا ميخواهي بر پشت حيوان من و رديف من سوار شوي؟»
گفت: « لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[۹] دانستم كه كراهت دارد، پشت سر من سوار شود، لذا من پياده شدم و او را به جاي خود سوار كردم.
او در مقام تشكر گفت: « سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا»[۱۰] يعني پاك و منزه است خداوندي كه اين حيوان را مسخر من قرار داد.
هنگامي كه به قافله او رسيديم به او گفتم: «آيا تو را در اين قافله دوست و يا قومي هست؟»
گفت: « يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ» [۱۱] « وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ»[۱۲] « يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ» [۱۳] « يا مُوسى إِنِّي أَنَا رَبُّكَ» [۱۴] دانستم كه چهار آشنا دارد ميان قافله به نامهاي داوود و محمد و يحيي و موسي. سپس بلافاصله چهار جوان خود را به او رسانيدند.
گفتم: «اين جوانان چه نسبتي با تو دارند؟»
گفت: « الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا» [۱۵]دانستم كه آنها فرزندان او ميباشند.
چون آنها آمدند و دست او را بوسيدند، اين آيه را خواند: « يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ»[۱۶] دانستم كه ميگويد پاداشي به من عطا كنند. پس فرزندانش چيزي به عنوان هديه به من دادند.
آن زن در آخر اين آيه را خواند: « وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ»[۱۷] دانستم كه ميگويد احسان بيشتري در حق من نمايند. پس فرزندانش چيزهاي ديگري نيز بر آنچه داده بودند افزودند. من از آنان پرسيدم: «اين زن كيست؟ و چگونه به اين مقام والا رسيده است كه تمام كلامش قرآن است؟!»
گفتند: «او مادر ما و نامش«فضّه» است و خادمة حضرت فاطمة زهرا(سلام الله عليها) بوده و مدّت بيست سال است كه جز به آيات قرآن سخن نميگويد.»
[۱] . سوره زخرف، آيه۸۹.
[۲] . سوره زمر، آيه۳۷.
[۳] . سوره اعراف، آيه۳۱.
[۴] . سوره فصلت، آيه۴۴.
[۵] .سوره آل عمران،آيه ۹۷.
[۶] . سوره ق، آيه۳۸.
[۷] . سوره انبياء، آيه۸.
[۸] . سوره بقره، آيه۲۸۶.
[۹] . سوره انبياء، آيه۲۲.
[۱۰] . سوره زخرف، آيه۱۳.
[۱۱] . سوره ص،آيه۲۶.
[۱۲] . سوره آل عمران، آيه۱۴۴.
[۱۳] . سوره مريم، آيه۱۲.
[۱۴] . سوره طه،آيه۱۱و۱۲.
[۱۵] . سوره كهف، آيه۴۶.
[۱۶] . سوره قصص، آيه۲۶.
[۱۷] . سوره بقره، آيه۲۶۱.