مفهوم از خودبيگانگي، كه در زبان انگليسي با واژه Alienation از آن ياد ميشود، مفهومي جامعهشناختي، روانشناختي، انسانشناختي، فلسفي و حتي مفهومي ارزشي و اخلاقي است كه در اكثر علوم انساني جديد از آن سخن به ميان آمده است. دائره اين مفهوم گاه آن قدر توسعه مييابد كه شامل انسان نابسامان يا آنوميك دوركيم، دوگانگي شخصيت در روانشناسي و امثال آن ميشود و گاه بر اين نكته تاكيد ميشود كه نبايد مفهوم از خودبيگانگي را با اين مفاهيم به هم آميخت.
واژه (Alienation)،[۱] كه در زبان لاتين براي بيان مفهوم از خودبيگانگي از آن سود ميجويند، در اصل به معناي جنزدگي است و ميتوان گفت استفاده از اين واژه براي اداي چنين مقصودي بدان لحاظ است كه از حاكميت موجودي نامريي و مسلط حكايت ميكند. انسان به صورت ناخودآگاه تسليم اوست و به انديشه و رفتار انسان شكل و جهت ميدهد.
ريشههاي اوليه مساله از خودبيگانگي را بايد در تعاليم اديان آسماني جستجو كرد; اين اديان آسماني هستند كه بيش و پيش از هر متفكر و مكتبي مساله را با بيان هاي گوناگون مطرح كرده، نسبتبه آن هشدار داده و براي پيشگيري و درمان آن، راه حلهاي عملي ارائه كردهاند.
سه ديدگاه مهم
سير تاريخي اين مفهوم نشان ميدهد كه از خودبيگانگي كاربردهاي متفاوت و حتي متضادي داشته است و در زبان هاي مختلف با واژگان مختلف، هر چند متقاربي، از آن ياد شده است.
در مباحث علوم انساني و اجتماعي نوعا طرح و تبيين مفهوم از خودبيگانگي به برخي از دانشمندان سده هيجده و نوزده ميلادي، بويژه فوئر باخ، هگل و ماركس نامبردار است. [۲]
هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) معتقد است كه در مدينه يوناني، كه رابطه شهروند (فرد) و دولتيا جامعهاي كه هويت واقعي افراد است، رابطه اين هماني بود و از خود بيگانگي وجود نداشت، ولي با زوال مدينه يوناني، جامعه براي شهروند بيگانه و فرد از عقلانيتبريده شد و در مسير تحقق مجدد اين هماني چارهاي جز دستبرداشتن از آزادي، فرديت و ذاتيتخود ندارد و اين همان از خود بيگانگي است. هگل جوهر از خودبيگانگي را در اين نكته نهفته ميبيند كه فرد انسان احساس ميكند كه شخصيت فردي او خارج از ذات او يعني در جامعه و دولت وجود دارد. وي پايان از خودبيگانگي را عصرروشن گري ميداند كه دولت و سازمان ديني، ديگر حقايقي هراسانگيز و اضطرابآفرين نيستند بلكه بخشي از عالم مادي هستند كه در معرض بررسي و تحقيق علمي قرار ميگيرند و به اين طريق وجود مطلق (خدا) صرفا يك مفهوم توخالي ميشود. زيرا، از طريق بررسي علمي در امور مادي هيچ وصفي براي آن نميتوان يافت و نميتوان آن را كشف كرد و خداي خالق، خداي پدر، خدا فعال رختبر ميبندد و به موجود برتري كه نميتوان آن را به هيچ وصفي توصيف كرد، مبدل ميشود. بدين ترتيب، ذات انسان مركز امور ميشود و انسان تنها حقيقت مهم و حاكم ميشود. هگل معتقد بود گرايش روشنگري در اينكه پادشاهي و كليسا (دولت و دين) را به مرزهاي صحيح خود باز گرداند و عقل انساني را حاكم ساختبه صواب رفته ولي در اينكه جايگاه روح كلي را، كه برتر از ذاتيت انساني است، درك نكرده است، گرفتار خطا شده است. وي بر اين باور است كه از خودبيگانگي زماني كاملا از بين ميرود كه اخلاق كهن نابود شود. از مرحله اعتراف به شخصيت انساني آنگونه كه در مسيحيت مطرح استبگذريم و به جامعه سرمايهداري كه به حقوق انسان معترف استبرسيم.
فوئرباخ (۱۷۷۵-۱۸۳۳) معتقد بود كه انسان حق، محبت و خير را ميخواهد و چون نميتواند به آنها تحقق بخشد آنها را در وجود خداي بااينصفات مجسم ميسازد وبه اين طريق، از خود بيگانه ميشود. به همين دليل، دين مانعي در راه پيشرفت مادي و معنوي و اجتماعي انسان تلقي ميشود. انسان در سير خود براي رهايي از دين و به تعبيري از خودبيگانگي سه مرحله را گذرانده و يا بايد بگذراند:
درمرحله نخست، خدا و انسان در دامن دين به هم آميخته بودند در مرحله دوم، انسان از خدا كناره ميگيرد تا روي پاي خود بايستد و مرحله سوم، مرحله علم انسانياست كه به انسان تحقق ميبخشد و نوع انساني، خداي انسان ميشود و به جايرابطه خدا و انسان، رابطه نوع انساني و انسان مطرح ميشود.
ماركس (۱۸۱۸-۱۸۸۳)، كه براي كار، بالاترين مقام را قايل است، ميگويد: انسان از طريق الوهيتيا ايدئولوژي، خود حقيقياش را تحقق نميبخشد بلكه از طريق اتحاد با جهان بوسيله كار خلاق، فعاليتسازنده و روابط اجتماعي عيني و هماهنگش ذات خود را محقق ميسازد ولي در نظام سرمايهداري كار كارگر از هرگونه اهتمام انساني تهي است. كارگر با فروش قدرت بر كار خود، به ابزار توليد سود، تبديل ميشود نه خود را در كارش بازميشناسد و نه ديگران به اين حقيقت كه او توليد كننده حاصل كار است، اعتراف ميكنند و به اين طريق، از كارش، فعاليت زندگيش و حقيقت انسانياش جدا و در يك جمله از خودبيگانه ميشود.
ماركس، مانند فوئر باخ، براين باور است كه دين نيز مانع و پرتگاهي در مسير شكوفايي كامل نيروهاي انسان و عاملي براي از خودبيگانگي اوست. دين افيون تودهها است و با دادن وعدههاي اخروي مردم را از انقلاب و عصيان عليه انواع حكومت هاياستبدادي بازميدارد و به جاي هويتحقيقي انسان، انساني خيالي را به او ارائه ميدهد و به اين طريق، او را از خودبيگانه ميكند. وي ميگويد: بر انسان است كه با از بين بردن دين، شرط اساسي تحقق سعادت حقيقي و نجات از خودبيگانگي را فراهم سازد.
قرآن و از خود بيگانگي
بررسي مساله از ديدگاه اديان مختلف، فرصت و مجالي بس وسيع تر و تحقيقي گستردهتر و عميقتر ميطلبد. پرداختن به همه آنچه در معارف اسلامي در اين خصوص آمده است نيز از حوصله اين بحث كوتاه بيرون است و فقط به منظور آن كه گامي كوچك به سوي طرح مساله برداشته باشيم و نقطه شروعي براي بررسي آن، از ديدگاه اسلام باشد، نيمنگاهي به مساله از خودبيگانگي با نظر به برخي از آيات قرآن ميكنيم.
پيش از وارد شدن در بحث، تذكر اين نكته ضروري است كه طرح مساله از خود بيگانگي بستگي تام به تصويري دارد كه در مكتب هاي مختلف نسبتبه انسان و حقيقت و هويت او ارائه ميشود و بررسي اين تصوير در مكاتب مختلف از حوصلهاين نوشتار بيرون است. از اينرو، تنها اشاره ميشود كه در بينش قرآني حقيقت انسان را روح جاودانه او تشكيل ميدهد و انسان هويتي از اويي (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون) دارد و زندگي واقعي او سراي آخرت است كه با تلاش مخلصانه و همراه با ايمان خود در اين دنيا آن را بنا مينهد.
در قرآن مجيد، بارها نسبتبه غفلت از خود و سرسپردگي انسان نسبتبه غير خدا هشدار داده شده و از بتپرستي، پيروي از شيطان و هواي نفس و تقليد كوركورانه از نياكان و بزرگان نكوهش شده است. سلطه شيطان بر انسان و هشدار نسبتبه آن نيز بارها و بارها در قرآن مجيد مطرح شده و نسبتبه انحراف انسان در اثر وسوسه شياطين انس و جن هشدار داده شده است.
مفاهيم ياد شده در فرهنگ بشري و بينش اسلامي مفاهيمي آشنا و قابل هضم و درك هستند، هر چند اگر به آنها از زاويه مساله از خودبيگانگي نگريسته شود جلوه تازهاي مييابند. ولي مفاهيمي از قبيل خود فراموشي، خودفروشي و خودزياني مفاهيم مهم ديگري هستند كه تامل بيشتري را ميطلبد و دقت انسان را برميانگيزند. مگر ميشود انسان از خود غافل شود يا خود را بفروشد، مگر خود زياني هم ممكن است؟ انسان زيان ميكند و زيان او به معني از دست دادن امكاناتي است كه در اختيار دارد ولي خود زياني چه مفهومي ميتواند داشته باشد و چگونه انسان در ذات خويش دچار زيان ميشود. قرآن مجيد در اين زمينه ميفرمايد: « وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ » (و همانند آنان نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را نسبتبه خودشان دچار فراموشي كرد.)(حشر:۱۹)
و باز در جاي ديگر ميفرمايد: « بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ » (بگو آنچه را كه به آن خود را فروختند بد چيزي است.) (بقره:۹۰)
همچنين در آيه دوازدهم و بيستم از سوره انعام ميفرمايد:«الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ » (آنان كه دچار خودزياني شدند پس آنان ايمان نميآورند.)
در اينگونه آيات، جمعي از مفسرين تلاش كردهاند تا به نحوي آيات ياد شده را به فراموشي، فروختن و زيان انسان به لحاظ اموري كه به انسان تعلق دارد بازگردانند تا با برداشت هاي رائج در تفاهم عرفي سازگار گردد. ولي اگر خود حقيقي انسان را در نظر گيريم و از زاويه “از خودبيگانگي” به آن نظر كنيم اين تعابير با همان ظاهر خود معني و مفهوم مييابد. بسياري از انسانها، خود حقيقيشان را فراموش كرده يا از آن غافل شدهاند، خود حقيقيشان را فروختهاند و در ذات خويش دچار زيان شدهاند. انساني كه ديگري را خود پنداشته، خود حقيقياش را فراموش كرده يا مورد غفلت قرار داده است و غفلت از خود حقيقي رشد ندادن، بلكه انحطاط بخشيدن به آن يعني خودزياني است و آن كس كه اين عمل را به عنوان مثال، به بهاي مطامع و مشتهيات حيواني انجام ميدهد دچار خود فروشي شده است و خود را با حيوانيت مبادله كرده است و البته در بينش قرآني خودزياني و خودفراموشي بهصورت مطلق منفي تلقي ميشود. ولي نكوهش از خودفروشي بهلحاظ آن است كه انسان خود را به بهاي اندك دنيا بفروشد.
نكته شايان توجه، تفاوت اساسي مساله از خودبيگانگي در بينش قرآني با بينش نام برداران اين نظريه (فوئر باخ، هگل و ماركس) است. همان طور كه گذشت، در اين سه نظريه دين يكي از عوامل از خودبيگانگي بشمار ميآيد و راه نجات بشر از مساله از خودبيگانگي، زدودن دين از زندگي انسان دانسته ميشود. ولي در بينش قرآني مساله دقيقا بر عكس اين قضيه است; انسان تا به سوي خدا حركت نكند خود را نيافته و گرفتار از خودبيگانگي است. در ادامه بحثبار ديگر به اين موضوع باز خواهم گشت و بهگونهاي ديگر به اين مساله خواهيم نگريست.
به هرحال، ازخودبيگانگي در منظر قرآن يك حالت رواني و فكري است كه داراي لوازم و نمودها و آثاري است. انسان از خودبيگانه كه ديگري را خود ميپندارد، بهطورطبيعي، هويت ديگري را هويتخود ميپندارد و اين هويت ديگر هر چه باشد، انساناز خودبيگانه تصويري مناسب با آن از خود خواهد داشت. اينهويت وتصوير ديگر، دراغلب موارد هويت وتصويري است كه بر اساس جهانبيني انسان از خودبيگانه شكل گرفته است.
در اين قسمتبه بررسي برخي از نمودهاي از خودبيگانگي ميپردازيم:
نمودهاي از خود بيگانگي
۱- اصالت دادن به ديگري
انسان از خودبيگانه، در تمام يا برخي از شؤون خود [۳] اصالت را به ديگري ميدهد و در ارزيابي ها، احساس دردها، تشخيص درمان ها، مشكلات و راه حلها و نيازها و ايدهآلها، آن ديگري را اصل قرار ميدهد و امور خود را بر اساس آن ديگريها ميسنجد، در موردشان قضاوت ميكند، انتخاب ميكند، و طبق آن عمل ميكند. قرآن مجيد در مورد انسان هاي رباخوار ميفرمايد:
« الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لا يَقُومُونَ إِلا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا…» (آنان كه ربا ميخورند بر نميخيزند (اقدام به كار نميكنند) [۴]مگر مانند برخاستن كسي كه شيطان او را در اثر تماس (و آسيب رساندن) آشفته ميكند (و تعادل او را بر هم ميزند) اين حالت از آن روست كه رباخواران گفتند همانا خريد و فروش مانند رباست.)(بقره: ۲۷۵)
اندكي تامل در مفاد آيه شريفه، خواننده را به اين نتيجه ميرساند كه با توجه به محور بودن ربا و رباخواري در آيه شريفه، مقتضاي جريان طبيعي بحث آن است كه گفته شود بروز چنين حالتي براي رباخواران به سبب آن است كه رباخواران ميگفتند، ربا مانند خريد و فروش است و اگر خريد و فروش اشكاليندارد پسربا همبياشكالاست. وليهمانطوركهملاحظه شد، آيه شريفه ميفرمايد: رباخواران گفتند خريد و فروش مانند ربا است. برخي از مفسران در تبيين و توجيه اين سخن گفتهاند: اين جمله تشبيه معكوس است و براي مبالغه بهكار رفته است; يعني با آنكه مقتضاي سخن آن بوده كه ربا به خريد و فروش تشبيه شود، براي مبالغه عكس آن صورت گرفته است و خريد و فروش به ربا تشبيه شده است. [۵]
برخي ديگر از مفسران معتقدند كه چون رباخوار اعتدال خويش را از دست داده براي او خريد و فروش و ربا تفاوتي ندارد و همانطور كه ممكن استبگويد ربا مانند خريد وفروشاست،ممكن استبگويد خريد و فروش مانند رباست. او بين اين دو تساوي برقرار كرده است. [۶]
صرفنظر از مناقشهاي كه ميتوان در اين دو توجيه روا داشت، به نظر ميرسد كه توجيه و تبيين بهتر آن است كه از منظر مساله از خودبيگانگي و اصالت دادن به ديگري مساله را توضيح دهيم. انساناز خودبيگانه، كه به ديگري اصالت ميدهد، براي شؤون ديگري هم اصالت قايل است و در همه مسايل و فروع و ابعاد، اصالت را به ديگري ميدهد. از ديد انسان رباخوار، اصالتبا رباخواري است و خريد و فروش هم مانند رباست. در واقع، او چنين ميانديشد كه ربا نه تنها هيچ اشكالي ندارد بلكه رويه صحيح به دستآوردن سود، رباخواري است، نه خريد و فروش. خريد و فروش هم به دليل تشابه با ربا در سودآوري تجويز ميشود و رباخوار، انسان را حيواني پنداشته كه هرچه بهرهمنديش از دنيا بيشتر باشد و پروارتر شود كاملتر و به هدف نزديكتر است و رباخواري مصداق كامل اين بهرهمندي است و خريد و فروش نيز بايد در اين راستا توجيه شود.
۲- بر هم خوردن تعادل روحي
اگر انسان از خودبيگانه شد و عنان اختيار خويش را در دست ديگري نهاد، به دو دليل تعادل خويش را از دست ميدهد: نخست آنكه، حركت هاي آن ديگري چون با مقتضاي ساختار وجودي او سازگار نيست، دچار عدم تعادل ميشود. ديگر آنكه، آن ديگري موجودهاي متعدد و متنوعي را در بر ميگيرد. حتي اگر آن ديگري نوع خاصي از موجودات باشد و به عنوان مثال، انسان هاي ديگر باشند افراد متعدد و متنوعي دارد. اين موجودات مختلف يا افراد متعدد، خواست هاي متضاد و دست كم مختلف دارند و تعادل انسان از خودبيگانه را به هم ميزنند. قرآن مجيد كه انسان مشرك را از خودبيگانه ميداند ميفرمايد:
« أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ » (آيا خداوندان پراكنده بهترند يا خداي يگانه چيره بر همه.) (يوسف: ۳۹)
و نيز ميفرمايد: « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلا رَجُلا فِيهِ شُرَكَاءُ مُتَشَاكِسُونَ وَرَجُلا سَلَمًا لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلا…» (خداوند مثلي زده است مردي كه چند (خواجه) بدخو و ناسازگار در او شريك باشند و مردي كه از آن يك مرد است آيا اين دو در مثل برابرند). (زمر:۲۹)
و نيز ميفرمايد: « وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ » (به دنبال راههاي ديگر بجز راه توحيد كه راه مستقيم است نرويد كه شما را از راه خدا جدا و پراكنده سازد).(انعام:۱۵۳)
در آيه ۲۷۵ سوره بقره نيز همانطور كه گذشت، رفتار انسان ربا خوار را چونان انسان مصروع دانسته كه از تعادل برخوردار نيست و عدم تعادل در رفتار او را، معلول عدم تعادل روحي و استقامت فكر او ميداند. [۷]
۳- بيهدفي وبي معياري
بنابر آن چه گذشت، انسان از خودبيگانه دچار بيهدفي ميشود. در واقع، او خود به صورت معقول و حساب شده هدفي را بر نميگزيند و درزندگي و رفتارخود مذبذب است. از ديدگاه قرآن، منافقان، كه جمعي از خود بيگانهاند، اينگونه توصيف ميشوند
« مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لا إِلَى هَؤُلاءِ وَلا إِلَى هَؤُلاءِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلا » (بين خدا و غير خدا سرگرداناند نه با گروه مؤمنان و نه با گروه كافران (يكسو و يكدل) اند و هر كه را خدا گمراه كند برايش راهي نيابي.(نساء: ۱۴۳)
چنين انساني به بيان حضرت عليعليهالسلام مصداق و مورد «يميليون مع كل ريح» (به هر سوكه باد ميوزد ميلميكنند) هستند و جز آن ديگري – كه گفته شد متعدد و متشتت است – معيار ديگري ندارد و تعدد آن بيگانهها بيمعياري و بيهدفي را برايش به ارمغان ميآورد.
۴- عدم آمادگي و قدرت بر تغيير وضعيت
انسان از خودبيگانه، كه خود را ديگري پنداشته و از خود واقعيش غافل استيا در اثر مطلوب پنداشتن وضعيت فعلياش حاضر به هيچگونه تغيير در وضعيتخويش نيست و در برابر آن مقاومت ميكند و يا به دليل غفلت از خود و وضعيت مطلوب در انديشه تغيير وضعيت نيست و در نتيجه قدرت بر تغيير وضعيت ندارد و چون همه اين ها در اثر انتخاب و اختيار آگاهانه اوست، مورد نكوهش قرار ميگيرد. آيات فراواني وجود دارد كه ضمن نكوهش از كفار و منافقان راه هدايت آنان را بسته شده و تداوم گمراهيشان را حتمي ميداند:
« وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلا » (و هر كس را كه خدا گمراه سازد هيچ هدايتگري برايش نيست (نساء:۱۴۳).
اين آيات گوياي همين حقيقت است. اينان در برابر دلايل قاطع و روشن پيامبران – عليهم السلام – به علم اندك خويش دلخوشاند:
« فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ »; پس چون فرستادگان (خداوندگار) شان با دليل روشن (بسويشان) آمدند به (اندك) دانشي كه نزد آنان بود دلخوش كردند.(غافر:۸۳)
و در جاي ديگر ميفرمايد:« وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِيَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ في آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً » (و چه كسي ستم كار تر از آن است كه به آيات خداوندگارش پند داده شود پس از آن روي گرداند و آنچه را انجام داده (از كارهاي زشت) فراموش كند. به راستي كه ما بر دل هاشان پوششهايي نهاديم تا آن (قرآن) را در نيابند و در گوش هاشان گراني نهاديم (تا آن را نشنوند) و اگر به راه راست و رهنمود خدا بخوانيشان هرگز هدايت نشوند)(کهف:۵۷)
در ادامه خواهيم گفت كه فراموش كردن اعمال گذشته و عدم بازنگري نسبتبه آنها، عامل مهمي براي از خود بيگانگي است. در اين آيه نيز به عنوان مقدمه از خودبيگانگي، ناتواني اصلاح وضعيت و عدم قدرت بر تغيير مطرح شده است.
۵- اصالت ماده و ماديات
چنانكه گذشت، اگر انسان خود را ديگري پنداشت، طبيعي است كه هويت آن ديگري را هويتخود ميپندارد و به بيان قرآني، حيوانيت وقتي به جاي انسانيت نشست ديگر چنين پنداشته ميشود كه هر چه هست همين جسم و تنعمات مادي است. پس انسان چيزي نيست جز همين جسم مادي و غرائز حيواني و جهاني به جز جهان مادي وجود ندارد. در چنين شرائطي، انسان از خودبيگانه ميگويد:
« وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً » (گمان نميكنم قيامتي در كار باشد.)(كهف:۳۶)
و ميگويد: «وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ » (زندگي جز همين دنيا نيست كه ميميريم و زنده ميشويم و جز روزگار چيزي ما را هلاك نميكند.)(جاثيه: ۲۴)
در اثر چنين بينشي نيازهايش نيز نيازهاي حيواني ميشود; خوراك و پوشاك و بهرهمندي از ديگر لذائذ دنيوي « وَالَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَيَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الأنْعَامُ »(آنان كه كافر شدن همانند چارپايان ميخورند و از لذائذ دنيوي بهره ميگيرند(محمد:۱۲)
چنانكه كمال او همين بهرهوري هاي كمالات دنيوي ميشود و با رسيدن به همين لذايذ دنيوي فرحناك ميشود: « وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا » (رعد:۲۶).
چنين انساني، اندك بيماري جسمي برايش بسيار مهم و موجب بيتابي اوست: « إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا » (معارج: ۲۰) هنگامي كه شر به او رسد بيتاب ميباشد.
ولي انبوهي از سقوط معنوي را كه دچار آن شده و كوهي از بيماري روحي و انساني را كه به جانش افتاده درك نميكند، بلكه اعمالي را كه نشان بيماري و علتسقوط است، خوب ميپندارد. زيرا، اگر او حيوان باشد، واقعا هم آنها خوب است، و او خود را حيوان پنداشته است:
« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالأخْسَرِينَ أَعْمَالا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا » (بگو آيا شما را از زيان كارترين مردم آگاه سازم (آنان) كساني(اند) كه كوشش و تلاش آنان در زندگي دنيا گم شده و به هدر رفته است و خود گمان ميكنند كه خوب رفتار ميكند.)(كهف: ۱۰۳-۱۰۴)
چنين فردي اگر درد را درد حيوان دانست، درمان را هم درمان حيواني ميداند و اگر خداوند او را عقوبت كند به جاي تنبه و بازگشت آن عقوبت را هم تحليلي مادي و اين جهاني ميكند.
« وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّى عَفَوْا وَقَالُوا قَدْ مَسَّ آبَاءَنَا الضَّرَّاءُ وَالسَّرَّاءُ فَأَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ » (در هيچ مجتمعي پيامبري نفرستاديم مگر آنكه مردمش را به سختي و رنج دچار كرديمتا مگر به زاري و توبه و توجه به خدا روي آوردند آنگاه به جايبدي، خوبيقرارداديم تا سرمستشدند و گفتند پدران ما را هم(به اقتضاي نظام طبيعت)رنج وراحت ميرسيده است.پسدر حاليكه بيخبربودند بهناگاه گربيانشان را گرفتيم.(اعراف:۹۵-۹۴)
۶- عدم بهرهگيري از عقل و دل
كسي كه دچار از خودبيگانگي ميشود گاه شيطان، گاه حيوان، گاه موجود ديگري را خود ميپندارد و تسليم او ميشود و خود را در حد همين دنيا و لذات آن خلاصه ميكند. در نتيجه، ابزارهاي شناخت عقلاني و قلبي انساني خود را، مهر كرده و راه هاي شناختحقيقت را بر خود ميبندد.
« ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الآخِرَةِ وَأَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ أُولَئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ » (زيرا آنان زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح داده و بر گزيدند و خدا گروه كافران را هدايت نميكند آنان كساني هستند كه خدا بر دل ها و گوش و چشم هايشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند.(نحل: ۱۰۸-۱۰۷)
اين مهر بر قلب و گوش و چشمان نهادن، با انتخاب زندگي حيواني و حركت در آن مسير حاصل ميشود و اينها همه نتيجه انتخاب زندگي حيواني است و به همين دليل، چنين انساني از حيوان پستتر است.
« أُولَئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ » (اعراف:۱۷۹) زيرا حيوانات حيوانيت را انتخاب نكردهاند بلكه حيوان خلق شدهاند; حركت آنها در مسير حيوانيت از خود بيگانگي نيست ولي انسان، كه انسان خلق شده است، اگر حيوانيت را برگزيد از خودبيگانه شده است.
از خود بيگانگي و توحيد ناب
ممكن است گفته شود انسان مؤمن نيز خدا را بر خود حاكم ميكند، خواست او را خواستخود ميداند و هر چه او ميگويد عمل ميكند و نقطه اوج توحيد و ايمان سراپا تسليم خدا شدن و بهكلي خود را فراموش كردن است. پس انسان موحد هم از خودبيگانه است. ولي اگر حقيقت انسان شناخته شود معلوم ميشود كه انسان حقيقتش عين ربط به خداست و تسليم خدا شدن عين باز يافتن خويش است. خدا اصل ماست و مابا تسليم خدا شدن، اصل خويش را مييابيم.
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون » (مااز خدائيم وبه سويخدا رهسپارانيم).(بقره:۱۵۶)
اگر خود را بيابيم خدا را مييابيم، اگر خدا را يافتيم و تسليم او شديم خود را يافتهايم. «در دو چشم من نشستياي كه از من منتري»
با اين ديد حديثشريف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و آيه شريفه: « وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ » (همانند كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را نسبتبه خودشان دچار فراموشي ساخت (حشر:۱۹) معني و مفهوم جديدي نيز مييابد.
اين نكته نيز شايان اهميت است كه در برخي از آيات از اهتمام دادن به خود نكوهش شده است كه مقصود اهتمام به خود حيواني و غفلت از آخرت و بدگماني نسبتبه وعدههاي خداوند است; مانند آيه شريفه « وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ». (آل عمران: ۱۵۴)
از خود بيگانگيفرهنگي – اجتماعي (فقدان هويت)
از خودبيگانگي هم فردي است و هم اجتماعي است. آنچه گذشت، مربوط به از خودبيگانگي فردي بود ولي گاه جامعهاي از خودبيگانه ميشود و جامعهاي ديگر را خود ميپندارد. در اينجا نيز، هويت جامعه ديگر را هويتخود ميپندارد و جامعه ديگر را اصل قرار ميدهد. تز كساني مانند تقيزاده آن بود كه جامعه را از خودبيگانه كنند. امثال او كه به جامعه غرب اصالت ميدهند درد غرب را، درد جامعه خود و درمان غرب را درمان جامعه خود ميپندارند. وقتي غرب مسالهاي را درد بشمار نياورد، آنها ميگويند اين مهم نيست در غرب هم چنين استبلكه بايد چنين باشد و مقتضاي يك جامعه پيشرفته اين است و چنين مسالهاي نشان پيشرفت تلقي ميشود.
وقتي سخن از مشكلات و مسائل اجتماعي و فرهنگي ميرود، آنچه را در غرب به عنوان، مشكل اجتماعي مطرح كردهاند، مشكل جامعه خود ميپندارد و وقتي ميخواهد يك معضلهاي را حل كند، به دنبال راه حلهاي غربي ميرود و دربست آنها را ميپذيرد و ارائه ميدهد. حتي اگر گفته شود شايد جامعه ما با جامعه غرب متفاوت باشد، ميگويد تاريخ را تكرار نكنيد آنها تجربه و خطا را انجام دادهاند. نقش ارزش ها، باور داشت ها، سنت ديني و حتي سنت ملي را در شناخت جامعه، مسائل اجتماعي، بحران ها و راه حلها ناديده ميگيرد.
جوامعي كه ديگري را بهجاي خود مينشانند، در فرهنگ آن جامعه ديگر هضم ميشوند. انتخاب و اقتباس نميكنند كپي ميگيرند، فعال نيستند، منفعل محض هستند، اقتباس جايي است كه خودي فرض شود، فرهنگ خودي مطرح باشد، مقايسهاي صورت گيرد و بهترين انتخاب شود. ولياگرجامعهاي از خودبيگانه شد، به فرهنگ خودي پشت پا ميزند، همه را ناديده ميگيرد و خودباخته ميشود. جوامع استكباري يكي از كارهايي كه ميكنند همين است كه يك جامعه را از خودبيگانه ميكنند. وقتي جامعهاي از خودبيگانه شد، نياز به تهاجم فرهنگي نيست. درحالت تفاهم فرهنگي هم، فرهنگ بيگانه كپي ميشود. آنچه بايد با تهاجم فرهنگي عملي شود، بهدست افراد جامعه، جامه عمل ميپوشد چه رسد به آن كه شرائط بهگونهاي باشد كه دشمن براي غالب كردن و ديكته كردن و تزريق كردن فرهنگ خود، آنهم نه همه عناصر آن بلكه عناصر پست آن، برنامهريزي و طرح و نقشه داشته باشد. در چنين شرائطي، سرآمد آن جامعه فرا ميرسد، چيزي از فرهنگ و ارزشها باقي نميماند و در عين حال كه افراد هستند ولي آن جامعه با هويت جمعياش وجود ندارد زيرا مسخ شده است. [۸]
ابناي روزگار به اخلاق زندهاند قومي كه گشت فاقد اخلاق مردني است
علم زدگي يا ساينتيسم، انسانمداري يا اومانيسم، اصالت ماده يا ماترياليسم به شكل جديد آن و خلاصه كردن پيشرفت و توسعه در رشد و پيشرفت تكنولوژيك، از مظاهر نوين از خودبيگانگي جوامع در جهان امروز است.
درمان از خودبيگانگي
براي جلوگيري از سقوط در ورطه از خودبيگانگي و نيز نجات از آن، پس از تنبه و خارج شدن از غفلت، بازنگري نقادانه همراه با تقوا نسبتبه گذشته سودمند است. اگر فرد يا جامعهاي در اعمالي كه انجام ميدهد بازنگري نكند، در بعد فردي محاسبه نفس نداشته باشد، در بعد اجتماعي از فرهنگ خود و بيگانه اطلاع كافي نداشته باشد و در باب شيوه و ميزان نفوذ فرهنگ بيگانه در فرهنگ خودي بازنگري و بازشناسي نداشته باشد، امكان فاصله گرفتن از هويت واقعي بسيار زياد است و اين فاصله گرفتن ميتواند آن قدر پيش رود كه به نسيان خود و فرهنگ خودي و از خودبيگانگي بيانجامد و راه نجاتي براي از خودبيگانگي او متصور نيست. قرآن مجيد در اين خصوص ميفرمايد:
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ » (اي كساني كه ايمان آوردهايد تقواي الهي پيشه كنيد و هر كس در باب آنچه براي فرداي قيامت پيش فرستاده بينديشد و آن را بازنگري كند و تقواي الهي پيشه كنيد كه خدا به آنچه انجام ميدهيد آگاه است و همانند كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند آنان از خويشتن خويش فراموش ساخت).(حشر:۱۹-۱۸)
دانشمندان علوم اجتماعي براي نجات انسان از معضله از خودبيگانگي گفتهاند، انسان پس از توجه به اينكه دچار از خودبيگانگي شده، بايد گذشته خويش را بازنگري و بازسازي كند. او نميتواند با تصميم بر توجه به خويش از هماكنون بدون توجه به گذشته معضله خويش را حل كند. در اين آيه شريفه، مساله بسيار دقيقتر و حساب شدهتر مطرح است، نقطه شروع را تقوي ميداند « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ » تقواي الهي اگر مدار زندگي شد جز خدا كسي بر انسان حاكم نميشود و انسان نسبتبه از خودبيگانگي از مصونيت لازم برخوردار ميشود. مرحله دوم، بازنگري نسبتبه اعمالي است كه براي سعادت خويش انجام داده است. انسان در همان زمان، كه براي خدا هم كاري را انجام ميدهد، ممكن است ديگري بهصورت مرموزي بر او حاكم شود، بايد حتي نسبتبه اعمالي كه آنها را خوب ميپندارد بازنگري داشته باشد و در همين بازنگري نيز، فرد گاه دچار غفلت و خودفريبي ميشود. بههمين دليل، بار ديگر قرآن ميفرمايد: « واتَّقُوا اللَّهَ » تقواي الهي پيشه كنيد.
مفسران گران قدر قرآن در ذيل اين آيه فرمودهاند كه مقصود از تقواي دوم، تقواي در بازنگري اعمال است. اگر انسان در اين مرحله هم از تقوا برخوردار نباشد، دچار خود فريبي ميشود و به سوي از خودبيگانگي سوق داده ميشود. قرآن مجيد ميفرمايد: اي مؤمنان، چنين عمل كنيد تا دچار خدافراموشي كه ملازم خودفراموشي است، نشويد. بنابراين، بازنگري اعمال به تنهايي كافي نيست. در بينش قرآني، بازنگري اعمال گذشته، بايد توام با تقواي الهي باشد تا نتيجه مطلوبي بدهد.
نكته پاياني مهم آن است كه شايد در گذشته انسان ها يا جوامع خود براي خويش برنامهريزي ميكردند و خود را از معضله از خودبيگانگي نجات ميدادند و يا دچار از خودبيگانگي ميساختند، ولي امروزه در عين آنكه انتخاب آزادانه انسان ها به جاي خود محفوظ است، نوعا ديگران براي انسان ها يا جوامع برنامهريزي ميكنند و اين مساله همان مساله تهاجم فرهنگي است كه يكي از مسايل روز ماست و نبايد تصور شود كه وقتي ما از خود غافليم درجا ميزنيم. اگر بخواهيم از اين مهلكه نجات يابيم، بايد رويه اميرمؤمنان عليعليهالسلام را در پيش گيريم كه فرمود: «فما خلقت ليشغلني اكل الطبيات كالبهيمة المربوطة همها علفها… و تلهو عما يراد بها» من آفريده نشدهام كه بهرهوري از تنعمات مادي مرا بهخود مشغول سازد، چونان چارپاي پرواري كه آنچه برايش اهميت دارد علوفه اوست… و از آنچه برايش برنامهريزي شده غافل است.
بنابراين، فرد و جامعه از خودبيگانه، گاه موجود ديگري به جاي خود مينهند و از خودبيگانه ميشود و گاه از خود غافل ميشود و ديگران براي او خودي تعيين ميكنند. انساني كه از خود غافل شود، ديگران در فكر استثمار او برميآيند و براي او، خود متناسب با اهداف خودشان را تعيين ميكنند و جامعهاي هم كه از خود غافل شود، استثمارگران درصدد تعيين هويت فرهنگي او بر ميآيند و به او الگو ميدهند. پس به همان ميزان كه از خودبيگانگي فردي و جمعي زيانبار است، غفلت از خود و بيهويتي فردي و اجتماعي نيز، اگر فرضي داشته باشد، زيانبار است. بنابراين، لازم است ما هويت واقعي فردي و جمعي خود را بشناسيم و همواره مراقب آن باشيم.
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ » اي كساني كه ايمان آوردهايد، به خودتان بپردازيد و مراقب خويشتن باشيد هرگاه شما هدايتيافتيد آنكس كه گمراه شده استبه شما زياني نرساند.(مائده:۱۰۵)[۹]
پي نوشت ها:
[۱] . در فارسي معادل هاي فراواني در برابر واژه Alienation گذارده شده است كه برخي از آنها به قرار زير است: از خود بيگانگي، بيخويشتني، ناخويشتني، با خود بيگانگي، درد بيخويشتني، خود فراموشي، الينه شدن، جنزدگي، بيگانه زده شدن، گرفتار بيگانه شدن، ديگري را بجاي خود پنداشتن، ديگري را خود دانستن، خود ديگر پنداري، در اين مقاله بلحاظ رواج معادل «از خود بيگانگي» آن را برگزيديم هر چند واژه «خود ديگر پنداري» را براي اداي مقصود دقيقتر ميدانيم. اين نكته شايان ذكر است كه معناي لغوي Alienation مبادله است.
[۲] . صرفنظر از باروخ اسپينوزا(۱۶۷۷-۱۶۳۲) و لاك (۱۶۳۲-۱۷۰۴)، از جمله دانشمنداني كه در قرن هيجده و نوزده، اين مساله را مطرح كردهاند روسو(۱۷۷۸-۱۷۱۲)، شلر (۱۷۵۹-۱۸۰۵)، فيخته (۱۸۴۱-۱۷۶۲)، گوته (۱۸۳۲-۱۷۴۹)، هگل (۱۸۳۱-۱۷۷۰)، كييركه گورد (۱۸۵۵-۱۸۱۳) و پلتيلخ (۱۹۶۵-۱۸۸۶) ميباشند.
[۳] . گاهي انسان به كلي از خودبيگانه ميشود و گاه در بعدي از ابعاد و شانياز شؤون خوددچاراز خودبيگانگي ميشود و برايناساساصالت راگاه بهطوركلي و گاه در بعدي از ابعاد وجودي خودبهديگري ميدهد.
[۴] . درباب مقصود از جمله «لايقومون كما يقوم…» دو ديدگاه وجود دارد ديدگاه نخست آن است كه آيه ناظر به رفتار انسان رباخوار در دنياست. همانطور كه در اين مقاله آمده است و ديدگاه ديگر آن است كه مقصود بيان نوع رفتار رباخواران در آخرت استبيشتر مفسران ديده دوم را انتخاب كردهاند ولي رشيد رضا در المنار و مرحوم علامه طباطبايي در تفسير الميزان ديدگاه دوم را برگزيدهاند و به كلي ديدگاه اول را نادرست ميدانند. ر.ك.به: رشيد رضا، تفسيرالمنار، ج3، ص ۹۴ و علامه طباطبايي، الميزان، ج2، ص413-412.
[۵] . ر.ك.به: تفاسير شيعه و سني، ذيل آيه شريفه از جمله: تفسير روحالمعاني، چاپ داراحياء التراث، بيروت، جزء سوم، ۵۰ و مجمعالبيان، داراحياءالتراث، بيروت، جزء سوم،۳۸۹.
[۶] . ر.ك.به: الميزان، علامه طباطبايي، ج2، ص415.
[۷] . براي توضيح بيشتر در مورد عدم تعادل رفتارانسان رباخوار و ارتباط آن با جهانبيني او، ر.ك.به: الميزان، علامه طباطبايي، ج2، ص414-413.
[۸] . تاكيد فراواني امام راحلرحمه الله و مقام معظم رهبري، به عنوان دو انديشمندديني و اجتماعي بهتقويت روحيه استقلال و درك فرهنگ خودي نيز در همين راستاست.
[۹] . در تبيين مفهوم از خودبيگانگي از منابع متعدد فارسي، عربي و لاتين و بويژه از المعجم الفلسفي نوشته عبدالرحمن بدوي استفاده شده است.